در دفتر کارش در طبقه چهارم ساختمان چهلوسه باکمال سادگی و
آراستگی با لبخند همیشگی پذیرای ما شد از خاطرات آن دوران که یاد میکرد
اشک در چشمانش حلقه میزد ولی لبخند همچنان بر روی چهره خود را نشان میداد
لباس روحانیاش باحال هوایش کاملاً هم آهنگ بود، سادگی چادرهای گردان
تخریب را با خود به دفتر کارش آورده بود او چندین سال است که معاونت دفتر
نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه را به عهده دارد و دانشجوی
دکترای تخصصی در رشته فلسفه دین است و تأکید دارد که شعار رزمندگان این
است: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
با
تشکر از دفتر امور ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران که با تدوین خاطرات
ایثارگران در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت زحمت میکشند. ابوالفتح غفاری،
متولد 1346 در روستای ابرغان از توابع شهر سراب هستم.
پدرم و مادرم به رحمت خدا رفتهاند 5 برادر و دو خواهر دارم و فرزند
پنجم خانواده هستم. سال 1372 ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو پسر
بنامهای رضا و محمدحسین و یک دختر بنام معصومه است. پسر بزرگم دانشجوی
ارشد معماری و دخترم معماری داخلی (هردو متأهل هستند) و پسر کوچکم محمدحسین
در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواند.
دوران تحصیلات خود را در کجا گذراندهاید؟
دوره
ابتدایی را در روستای ابرغان و دوره راهنمایی را به دلیل شرایط کاری
برادرم در مدرسهای در شهرستان رامشیر اهواز گذراندم. به دلیل مصادف بودن
دوره راهنمایی من با حوادث سال 1357، توسط پسرخالهام که در کارهای انقلابی
و فرهنگی فعال بود با این فعالیتها آشنا شدم. بعدازآن به سراب برگشتم و
دوره دبیرستان را نیز در آنجا گذراندم. در سال دوم دبیرستان یک دوره آموزشی
مربیگری تخصصی برای آموزش اسلحه در پادگان شهدای هفتتیر آذربایجان شرقی
گذراندم و در سال سوم دبیرستان به جبهه اعزام شدم و بعد از برگشتن از جبهه
سال چهارم رشته علوم تجربی را تمام کردم و در امتحان ورودی حوزه علمیه قم
پذیرفته شدم برای ادامه تحصیل به قم رفتم.
در چه رشتهای درس خواندید و هماکنون موقعیت شغلی شما چیست؟
بعدازاینکه
از جبهه برگشتم دیپلم علوم تجربی را اخذ کردم و وارد حوزه علمیه قم شدم.
سطوح حوزه را به پایان رساندم و در مرکز تخصصی کلام در رشته کلام سطح سه را
تحصیل کردم و درس خارج را نزد آیتاللهالعظمی جوادی آملی (مدظلهالعالی) و
آیتاللهالعظمی سبحانی (مدظلهالعالی) به مدت 11 سال گذراندم. وقتی از قم
به تهران آمدم در درس خارج آیتاللهالعظمی خامنهای (مدظلهالعالی) شرکت
کردم و اکنون دانشجوی دکترای تخصصی در رشته فلسفه دین هستم و در حال حاضر
معاونت نهاد رهبری در دانشگاه علوم پزشکی تهران را بر عهدهدارم.
چه شد که درس طلبگی را انتخاب کردید؟
من
به خاطر رشتهام که علوم تجربی بود قبل از رفتن به جبهه دوست داشتم که در
رشته پزشکی درس بخوانم؛ اما در جبهه برای من شرایطی به وجود آمد که به این
رشته علاقهمند شدم. فضای جبهه به شکلی بود که تاکسی آن لحظات را تجربه
نکند درک درستی از آن فضا نخواهد داشت. در جبهه رزمندهها اخلاق و رفتارشان
فوقالعاده تأثیرگذار بود بخصوص رزمندههای گردان تخریب روحیات معنوی
آنها مثالزدنی بود در لشکر عاشورا شلوغترین نماز جماعت گردان نماز صبح
بود قریب بهاتفاق رزمندهها اهل مناجات شب بودند.
تبلیغات
گردان همیشه یک ساعت قبل از اذان مناجات امیرالمؤمنین در مسجد کوفه را در
فضای گردان پخش میکرد و غالب رزمندهها بانوای دلنشین این دعا با صدای
محزون و اثرگذار آن از خواب بیدار میشدند با یک سوز و عشقی باخدا حرف
میزدند که گویا اقیانوسی از عشق و محبت را صاحب هستند و از همه تعلقات
دنیا دل بریدهاند و با توشهای از معرفت و معنویت کمال انقطاع را به دست
آوردهاند این فضای معنوی فوقالعاده نگرش مرا تغییر داد و با دو نفر طلبه
بنامهای سید ناصر فیضی آذر و شهید احد کیانی آشنا شدم وقتی با یکی از
آنها صحبت کردم در ابتدا میگفت آدم طبیب روح باشد بیشتر تأثیرگذار است
چراکه طبیب روح نقش تربیتی و اخلاقی و عرفانی بر روی انسانها دارد و بعد
از مدتی حضور در جبهه و تأثیر فضای جبهه و آشنایی باروحیه مطلوبی که آنجا
بود نگاه و دیدم عوض شد. طلبه شهید احد کیانی از تمام لحاظ کامل بود یک
کارشناس موفق، هر وقت میدید در مسئلهای دارد افراطوتفریط اتفاق میافتد
حتماً متذکر میشد. از ایشان پرسیدم از چه راهی به چنین رشد متعادلی و
مطلوبی دستیافتی؟ در جواب گفت همه میتوانند خوب باشند. همت بلند میخواهد
و باخدا عشقبازی کردن که اگر ممکن شود یک انسان کامل بهتماممعنا شکل
میگیرد مسیر معرفت الهی به روی بندگان باز است و قابلیت آدمها در کششهای
معنوی متفاوت اگر انسانها تمام ابعاد وجودی خود را تربیت کنند متعادل و
متوازن رشد کرده باشند افراد موفق و متعالی میشوند و به مقامات عالی
میرسند ولی کمی زحمت و تلاش مضاعف و مراقبه لازم دارد تمام این شرایط به
وجود آمده موجبات علاقهمندی بنده به حوزه علمیه را بیشتر کرد بعد از برگشت
از جبهه با شرکت در آزمون حوزه علمیه قم پذیرفته شدم درس طلبگی را شروع
کردم.
چگونه به جبهه رفتید؟
پسرخالهای
داشتم که خیلی او را دوست داشتم. ایشان در آلمان رشته مهندسی عمران خوانده
بود و مسائل امام و انقلاب را برای من توضیح میدادند. او یکی از الگوهای
من بود که نقش مؤثری در زندگی من داشت بعد از گذراندن تحصیلش به تهران
برگشته بود. بعد از مدتی که مسئولیت داشت به جبهه اعزام شد به مرخصی آمده
بود گفتم پسرخاله حالا که داری برمیگردی به جبهه آدرس بده من برائت نامه
بفرستم گفت اگر نامهای هم بنویسی به دست من نمیرسد برای همین آدرس هم
نمیدهم و به من گفت که من روز یکشنبهای شهید میشوم و جنازه من را
میآورند. همیشه برایم ایشان جذابیت و روابط اجتماعی و روحیه معنوی
فوقالعاده و اثرگذاری داشت، همیشه بهعنوان الگو برایم مطرح بود طوری از
جبهه تعریف میکرد حسرت وجودت را پرمی کرد و میگفت عشق الهی در جبههها
بهراحتی قابللمس است منتهی باید اهل معنویت باشی تا محصول دروکنی.
نامهای هم به مادرش نوشته بود قبل از شهادتش که من روز یکشنبه نزدیک اذان
ظهر میآیم برای من آش درست کن و زیاد هم درست کن که بین همسایهها
پخشکنی. مادرش تعریف میکرد که همین کار را هم کردم روز یکشنبه بود کلی آش
درست کرده بودم، صدای زنگ در به صدا درآمد، عجیب بود خیلی زود آمده بود
وقتی در را باز کردم دیدم از معراج شهدا آمدهاند و خبر شهادت پسرم را
دادند و تا جنازه را آوردند منزل نزدیک اذان ظهر شد و همه با آن آشی که
پخته بودم پذیرایی شدند. این ماجرا و نگاه ویژه به فضای معنوی جبهه که از
زبان پسرخاله با توصیفات خاص خودش شنیده بودم خیلی روی من تأثیر گذاشت.
عامل تأثیرگذارتر روحیه ارتباطی بنده با ایشان بعد از شهادت بود در عالم
رؤیا میآمد در کارها راهنمایی میکرد هر اتفاقی در روز برایم قرار بود رخ
دهد شب میآمد تذکر میداد و روحیه سرشار از معنویت ایشان زمینه حضورم را
برای جبهه فراهم آورد در آن سال من دوم دبیرستان بودم. درسم را ادامه دادم
سوم نظری را گرفتم و یک دوره آموزش تخصصی دیده بودم در خرداد 1363 به جبهه
به منطقه اهواز لشکر عاشورا گردان تخریب اعزام شدم.
وقایع جنگ و حضورتان را در جبهه بازگو نمایید؟
لشکر
عاشورا برای آذربایجان شرقی بود شهرستان سراب زیرمجموعه این استان میشد.
وقتی در لشکر بودیم آقای سید ناصر فیض آذر که بار دومش بود اعزام میشد به
من گفت اگر میخواهی خدمت کنی و کار سخت را دوست داری بیا برویم گردان
تخریب و گفت آنجا فضایی هست که متحولت میکند منم گفتم که کار سخت را دوست
دارم و همین شرایط را تبلیغ کردیم مجموعاً ده نفر شدیم به گردان تخریب
رفتیم. وقتیکه وارد گردان شدم دیدم که حرفهایی که سید ناصر میزد حقیقت
دارد فضای معنوی آنجا قابل توصیف و بیان نیست. تمام بچهها اهل نماز شب
بودند، بین ده نفر یکی از بچهها اسمش جعفر بود بلندش کردیم برای نماز صبح
گفت من خواندم، گفتم آخه تازه اذان صبح گفتند تو چطوری نماز صبح خواندی!
من
با صدای مناجات بلند شدم رفتم نمازخانه دیدم در تاریکی همه نماز میخوانند
دنبال کلید لامپها گشتم پیدا نکردم روشن کنم نماز صبح را در تاریکی
خواندم و آمدم خوابیدم. تصور نمیکردم رزمندهها همه اهل نماز شب هستند
بلند شد مجدداً نماز صبح خواند. بعد از مدتی گفتند که باید دوره تخصصی
مربیگری خنثیسازی مینها را بگذرانید.
این
دوره تخصصی را آموزشی دیدیم. برگشتیم لشکر تا عملیاتی را در منطقه
کرمانشاه انجام بدهیم، ولی عملیات لو رفت. بعدازآن برگشتیم و آمدیم مرخصی.
مشغول تحصیل در سال چهارم دبیرستان شدم. یکی از دوستان که در همان گردان
بود به من گفت که قرار است عملیات انجام بشود وسط سال تحصیلی بود مجدداً.
سال 65 بهمنماه اعزام شدم و در عملیات کربلای 5 شرکت کردم. یکی از
همرزمهایمان در شب عملیات در حین باز کردن معبر میدان مین که نزدیک کمین
دشمن بود تیر خورد و برای اینکه صدای فریادش را دشمن نشنود عملیات لو نرود
به زیرآب رفت، فردای آن روز جسدش را در بین سیمخاردارها پیدا کردند و
همیشه یادم هست شعری را که زمزمه میکرد: اگر نامهربان بودیم و رفتیم، اگر
بیخانمان بودیم و رفتیم، شما باخانمان خود بمانید که ما بیخانمان بودیم و
رفتیم. یکی از رزمندهها پرسید احمد آقا شما در این دنیا کسی نداری این
شعر را زیاد میخوانی جواب داد چرا سه تا برادرانم در جبههاند پس منظورتان
چیست من از دنیا دل بریدهام از خدا همهچیزها را برای آن دنیا خواستم
آنهم بهزودی میرسم چند روز حوصله کنید میبینید.
عملیات
کربلای پنجدر چند مرحله برگزار شد. منطقهای بود که در کنار دریاچه ماهی
بود و یک جاده داشت که دارای عرض 15 متر بود که عراقیها ازآنجا پاتک
میزدند. بدینصورت بود که یک بخش معبر را خنثی میکردند و بخش دوم لازم
بود زمین را منفجر کنند. وقتی جاده منفجر میشد یک گودالی در قطر 20
سانتیمتر بهاندازه یک متر عمق زمین را سوراخ میکرد مرحله دوم انفجار
تخریب کل جاده بود سه متر جاده منفجر میشد دیگر تانکها قادر به رفت آمد
نبودند این کار را برای جلوگیری از پاتک تانکهای دشمن انجام میدادند
مراحل عملیات به پایان رسید. بعد از عملیات کربلای 5 مرخصی گرفتم و برگشتم.
بار دیگر در سال 66 که اعزام شدم به تیپ بیتالمقدس رفتم چون من از تهران
اعزامشده بودم، میخواستم به گردان زرهی تیپ بیتالمقدس بروم، نگذاشتند که
به این گردان بروم و گفتند باید به گردان تخریب شهید لطفی، بروید. مسئول
گردان تخریب آقای گودرزی آمد دنبالم و درراه، کلی اطلاعات از ما گرفت، وقتی
از تجربه من اطمینان حاصل کردند، تیم آموزشی را به من سپرد زمانی هم که
آموزش به پایان رسید گفتند که باید معاونت گردان تخریب را به عهده بگیری و
تیپ هم خود را برای عملیات داشت آماده میکرد و قرار بود عملیاتی در منطقه
فاو صورت بگیرد که عملیات لو رفتوبرگشتیم به منطقهای در کردستان. ازآنجا
به منطقه سنندج رفتیم برای عملیات والفجر 10، منطقه عملیات خیلی سرد بود،
15 درجه زیر صفر، باوجوداینکه کلی لباس میپوشیدیم ولی بازهم احساس سرما
انسان را کلافه میکرد.
در
منطقه حلبچه قرار بود عملیات انجام شود و باوجود سرمای زیاد روز عملیات
مشخص نبود. یک روز بعدازظهر گفتند که بچهها باید آماده باشند و در خط مقدم
مستقر بشوند. منطقه خیلی صعبالعبور بود، رزمندههای گردان تخریب بین
گردانهای عملیاتی تقسیم شدند رزمندههای تخریب جلوتر از گردان عملیاتی
حرکت کردند تا محور عملیات را بررسی کنند. برفها یخزده بود نمیتوانستیم
راه برویم عملیات آغاز شد دو تا از رزمندهها روی یخها سر خوردند رفتند
پایین دره. تا رسیدیم به پایین منطقه عملیاتی، مشغول معبر زدن در میدان مین
شدیم، یک خمپاره یکدفعه خورد به منطقه نامنظم میدان مین یک مین والمری
(داخلش 300 تا ساچمه دارد) منفجر شد. دو نفر شهید من و دوستم که معبر
میزدیم هر دوزخمی شدیم؛ و من از ناحیه دست چپ و پای چپ خونریزی شدید
داشتم. تصور کنید عملیات در حال شروع بود ما تنها 5 متر معبر زده بودیم و
300 متر باقیمانده بود. دیدم نمیشود کاری کرد، دوستم هم ترکشخورده بود.
مجبور بودم به مسیر ادامه بدهم، بیسیم را دادم به بچهها میدان مین آرایش
خاص دارد لذا آرایش میدان را به دست آوردم. گفتم بچهها من میروم شما بعد
از من پایتان را دقیقاً در جای پای من قرار دهید (منطقه زمینش گلی بود راه
میرفتی رد پا معلوم میشد) و به این طریق گردان بهسلامت از میدان مین
عبور کردند و رد شدند. چون مجروح بودیم ما را با تعدادی از اسرا عراقی به
عقب برگردانند. موقع بازگشت نیز به میدان مین برخوردیم که آن را نیز خنثی
کردیم. برگشتیم به سنندج و ازآنجا به یک نقاهتگاه که بدون اتاق عمل بود و
ازآنجا با هواپیما به استان گیلان منتقل شدیم و عمل جراحی در آنجا روی
دستوپایم صورت گرفت بعد از یک ماه بستری در بیمارستان امام خمینی مرخص
شدیم و به محل زندگی خود برگشتم.
چند خاطره از آن دوران برای ما تعریف میکنید؟
در
مرحله 11 عملیات کربلای 5 که یک جادهای بود 15 متر عرض داشت هیچ گردانی
نمیتوانست آن را منفجر کند. دو تا از دوستانم به من گفتند غفاری نظرت چیست
که ما بریم جاده را منفجر کنیم. گفتم آخر چطوری میتوانید بروید. گفت 4
گروه رفتند نتوانستند ولی ما میتوانیم. یکی از آنها گفت من به آیه وجعلنا
اعتقاددارم، قبلاً هم این کار را کردم وقتی میخوانم تیر کمانه می کنه و
به من اصابت نمیکند. آقای کاظمی مسئول گروهان عملیاتی بود. به من گفتند که
با ایشان حرف بزنم. رفتم پیش آقای کاظمی گفتم این دو تا از دوستان
میگویند که میتوانند این کار را انجام دهند و آماده شهادتاند و قبلاً هم
کاری شبیه این کار را انجام دادهاند. گفت عراق دوشکا گذاشته تا 15
سانتیمتری ارتفاع جاده را میزند، کسی نمیتواند آنجا برود (منطقه
استراتژی عراقیها بود). سرانجام با کلی بحث قبول کرد که بروند. اینها
رفتند مانع موردنظر را ایجاد کردند و برگشتند. گفتم چهکار کردید، گفت
دوتایی باهم آیه و جعلنا را خواندیم و عملیات را آغاز کردیم میگفتند تیرها
میآمدند به سمت ما نزدیک میشدند یکدفعه کمانه میکردند. آنجا بود که حس
عجیبی به من دست داد و اینکه باور انسان و اعتقاد عمیق او به آیات قرآن
کریم چقدر میتواند اثرگذار باشد.
خاطره دیگرم برگشتیم از مراحل عملیات
کربلای پنجدر موقعیت اصلی قرار گرفتیم موقعیت یک و دو داشتیم که بچهها
دررفت و آمد بودند. وقتی به موقعیت دوم و به سنگر رسیدیم. یک رفیق داشتیم
به اسم رضا نیازی، فوقالعاده رزمنده با معنویتی بود وقتی به موقعیت دو
رسیدیم، دیدم وضعیت روحی رضا مناسب نیست و بیقرار است، گفتم رضا چی شده،
گفت نمیدو نم خواب دیدم یک سیدی به من گفت فردا ساعت 10:30 صبح یک تیر
میخورد به پیشانیات و شهید میشوی. گفتم رضا با ما شوخی نکن، دیدم نه
شوخی نیست و به خوابش اعتقاد دارد. ساعت 2 نصف شب بود که این داستان را
برای من تعریف کرد (مثل یک انسان عاشق دلباخته بیقرار بود) و رفت به
موقعیت اول (خط مقدم). ارتباط بیسیمی داشتیم با رزمندهها به بچهها گفتم
از موقعیت 34، ساعت 10:33 دقیقه خبر بگیرید. ساعت 10:25 دقیقه بچهها
بیسیم زده بودند و گفتند خبری نشده. من گفتم 10:33 تماس بگیرید. آنها هم
همین کار را کردند وقتی ساعت 10:33 تماس گرفتند و فهمیدیم رضا نیازی سر
ساعت 10:30 شهید شده است و دقیقاً یک تیر وسط پیشانیاش اصابت کرده و شهید
شده است.
خاطره
دیگرم از دوستان همرزمم شهید احد کیانی بود. ایشان نماینده تجهیزات گردان
بود. کارتهایشان 6 تا مهر داشت و با این کارتها میرفتند از قرارگاه
تجهیزات (فشنگ، تیر، سیمخاردار و...) میگرفتند. به من گفت شما و 4 نفر
دیگر با من بیایید.
ما حرکت کردیم رفتیم دزفول، آقای کیانی 4 تا ماشین
تریلی باری گرفت که وسایل را از قرارگاه بار بزنیم. ایشان نماینده گردان
بودند و وسایل برای عملیات کربلای پنج بود. گفتم حالا احد ما سه روز هست که
معطل هستیم تمام وسایل شناسایی همراهت هست که دچار مشکل نشویم؟ وسایلت را
نگاه کن، مدارک، کارت شناسایی را تست کن چیزی کم نباشد وقتی نگاه کرد گفت
غفاری کارتم یادم رفته، گفتم حالا اینهمه مدت معطل شدیم و 4 تا تریلی را
چهکار کنیم گفت هیچی نگو درست میشه، چشمش و بست و رفت تو حال خودش دیدم
که داره یکسری ذکر را با خودش میگوید، بعد از چند لحظه چشمش و باز کرد و
گفت: غفاری حل شد، گفتم معجزه میکنی ما خبر نداریم آخه چطوری میگویید حل
شد، گفت شما بروید، میبینید. رفتیم داخل صف قرار گرفتیم برای دادن مدارک،
مسئول مربوطه مدارک را چک کرد گفت: کارت شناساییتان را لطف کنید، وقتی دید
که آقای کیانی کارت ندارد، گفت متأسفم نمیتوانم کاری برای شما بکنم، به
آن آقای مسئول گفت: که مسئول قرارگاه دوست پدرم هستند، ولی ایشان گفتند ما
امکان تماس با مسئول قرارگاه را نداریم. در همان لحظه تلفن زنگ زد. وقتی با
تلفن حرف میزد به ایشان نگاه میکرد وقتی تلفنش قطع شد رو به ایشان کرد و
گفت آقای احد کیانی شما هستید؟ گفت پشت خط تلفن، مسئول قرارگاه بود. گفت
احد کیانی آنجاست و من هم گفتم بله. مسئول قرارگاه گفته که در عالم خواب یک
سیده خانمی به من گفتند که کار آقای احد کیانی دچار مشکل شده و گره این
کار به دست شما حل میشود. وقتی این حرف را زد من از خجالت آب شدم. وقتی
احد کیانی دید من خجالت کشیدم هیچچیزی نگفت. وسایل را گرفتیم و حرکت
کردیم. بعدازاین قضیه گفتم احد آقا چطوری این کار را انجام دادی؟ گفت یک
چیزی بگم غفاری؟ گفتم بگو، گفت من سید نیستم ولی مادرم سیده است، هر وقت
جایی کارت گیر افتاد به فاطمه زهرا (س) متوسل شوید حتماً گره کارت باز
میشود. گفتم راستی احد با اهلبیت علیهمالسلام ارتباطی داری گفت یه مطلبی
میگویم تا بعد از شهادت حق بازگویی نداری من چهارده معصوم علیهمالسلام
را در عالم مکاشفه زیارت کردم و با آنها حرف زدم و من با تمامی ائمه اطهار
ارتباط دارم با مادرمان فاطمه سلامالله علیها از همه بیشتر. گفتم چطوری
به اینجا رسیدی؟ گفت مادرم وقتی من را باردار بوده هرروز قرآن میخوانده و
همیشه با وضو بوده. یکی از نصایح مادرم همیشه به من این بود که باید آهسته و
پیوسته بروی و افراطوتفریط در کار به زمینت میزند؛ و گفت اگر فکر میکنی
چیزی هست از تفضلات اهلبیت (علیهمالسلام) به دلپاک و دوری از معصیت و
خدا عاشق دلهای پاکِ. در عملیات کربلای 5 ایشان و سید ناصر شهید شدند؛ و
همیشه دو تا نکته را یادآورمی شد 1-سعی کنید دفترچه یادداشت داشته باشید
برای ثبت اعمال روزانه خود 2- اگر میخواهید بهجایی برسید راهش اخلاص و
توکل است بهترین چیزی هم که میتواند اخلاص را در شما نهادینه کند، ایثار و
گذشت است و اینکه ترجیح دیگران به خودتان در اولویت باشد.
ایثارگران چه ویژگیهایی داشتند؟
ویژگیهای
بارز زیادی داشتند به تعدادی اشاره مختصری میشود. بقول فرمایش مرحوم
آیتالله میانجی رحمتالله علیه از قول استادشان مرحوم آیتالله سید علی
قاضی رحمتالله علیه، موفقیت در معنویت و حالات عرفانی و خودسازی دو رکن
دارد اخلاص و توکل (تمام توفیقات رزمندهها در عمل کردن به این دو خصلت بود
امکان نداشت در کاری ذرهای ریا باشد و یا اخلاصش کمرنگ باشد و رزمندهای
آن را انجام دهد اصلاوابدا فراری بودند از انجام کارهای اینچنینی)
بهطور
مثال در آموزش تخریب در موقعیت دور از لشکر بودیم و آموزش میدیدیم.
جورابهای یکی از رزمندهها پاره شده بود. شهید سید ناصر یک جفت جوراب نو
به من داد که به آن رزمنده بدهیم. با خودم آوردم صدا کردم از چادرش آمد
بیرون.
-گفتم این هدیه مال شماست
- به چه مناسبت؟
- به خاطر سیبزمینیها
- چه سیبزمینی؟!
- مزاح کردم! یک نگاه به جورابت بی انداز.
- شما هم متوجه شدید که جورابهای من سوراخِ؟!
- گفتم من نه ولی یکی دیده جورابهای شما پاره است، اینها رو داد که بدم به شما.
- راست میگی جورابم سوراخ شده وقت نکردم بروم دزفول جوراب بخرم. به راننده هم روم نشد بگم بخرِ. حالا کی داده؟
- گفته نگم.
- چرا آخه؟
- ریا میشه و کمی اخلاص کارش پایین میآید. این رزمنده از ریا کردن خوشش نمیآید بپوشید برایش دعا کنید.
حتی
تصور اینکه ریا در کارشان اتفاق بیفتد برایشان سخت بود چه اینکه بخواهند
ریا کنند. ویژگی بعدی رزمندگان گردان تخریب، داشتن دفترچه یادداشت بود که
شبها مینشستند کارهای خوب و بدی که انجام داده بودند را مینوشتند.
برای
کارهای بد خود تنبیه تعیین میکردند انجام دادن همهکارهای سخت گردان
و... تا روز بعد پرونده بهتر باشه و هرروز موفقتر از روز قبل باشند.
به چه صورت میتوان فرهنگ ایثار را به نسل جدید انتقال داد؟
همهچیز
بستگی به عملکرد ما دارد. همین کاری که در حال حاضر دفتر امور ایثارگران
دارد آن را انجام میدهد. ثبت خاطرات رزمندهها و اطلاعرسانی آنها در
سایت دانشگاه و فیلم و سریالهایی که دراینارتباط توسط صداوسیما ساخته
میشود و نمایش آن در سینماها و...
حضور
ایثارگران در اردوهای جهادی و راهیان نور میتواند کمی حس و حال آن دوران
را به نسلهای جدید انتقال نماید؛ و تمرین روحیه ایثارگری، صبر، اخلاص و
توکل و ازخودگذشتگی توسط نسل جدید میتواند در این تأثیرگذاری نقش مؤثری را
ایفا نماید.
تأثیرگذارترین انسانهای زندگیتان چه کسانی بودند؟
یکی
از تأثیرگذارترین شخصیت زندگی من امام رحمتالله علیه بودند از دوران
دبیرستان هر وقت صحبتهای امام را گوش میدادم، سخنان امام به من آرامش
میداد الگوی معنوی مطلوبی برایم بودند چراکه حضرت امام معنویت و عرفان
عملی را به متن جامعه و اجتماع آوردند و آن را ارتقاء دادند و ثابت کردند
که میشود در فعالیتهای اجتماعی فعال و کوشا حضورداشته باشد و معنویت راهم
حفظ کند گوشهگیر و منزوی نباشد؛ و شهیدان کیانی و یوسف (پسرخالهام) و
پدر و مادرم نقش بسزایی در زندگی من داشتند.
برای سلامتی جسم و روح چه باید کرد؟
اگر
بخواهیم روحمان سالم باشد باید به ارتباط معنوی اهمیت بدهیم. در همه حال
ارزش عبادات و مناجات و نقش آنها در رشد و ارتقاء معنوی انسانها بیبدیل
است در این میان برنامههای زیارتی که امور ایثارگران به مشهد مقدس مهیا
نموده در اثرگذاری معنوی نقش مثبت دارد. برای سلامتی جسم هم که باید به
ورزش اهمیت بدهیم. من در جوانی خیلی ورزش میکردم. ورزشهای موردعلاقهام
شنا، تنیس روی میز و فوتبال و فوتبال دستی تمرین داشتم الآن هم در هفته چند
روزی تنیس روی میز با دوستانم و پسرم بازی میکنم.
بهترین دوران زندگیتان چه دورانی بود؟
به
جرات میتوانم بگویم زمان جنگ بهترین دوران زندگیام هست، عشق و محبت به
خدای لایزال الهی بهترین سرمایه معنویام بود که در جبهه با تمرین کسب کردم
روحیاتم به نحو مطلوبی ارتقا پیدا کرد و تغییر و تحول در آنجا موج میزد
بعضی ویژگیها را هنوز از جبهه مثل همیشه با وضو بودن را به یادگار دارم.
سخن آخر؟
آرزویم
این است که عزیزان ایثارگر بااخلاق و رفتارشان و عملشان در هر جا خدمت
میکنند الگو و روی دیگران تأثیرگذار باشند البته بیان خاطرات نیز در نسل
امروز تأثیرگذار است و آنها را با روحیات و اخلاقیات ایثارگران آشنا
میکند و از ایثارگرانی که در این زمینه زحمت میکشند تشکر میکنم.
بزرگترین آرزو؟
ان
شاءالله خدای متعال تفضل بفرماید عاقبتبهخیر شویم و در فرج امام زمان
(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تعجیل فرماید. ما را در مسیر قرآن و اهلبیت
ثابتقدم فرماید تا از این چشمه زلال جرعهای معرفت و معنویت کسب نماییم و
اخلاص و توکل را در کارهایمان از دست ندهیم.
گزارش: دفتر امور ایثارگران